مسابقه داستان کوتاه
Henri Cartier-Bresson عکس از
تلفن
سعيد قليزاده
تلفن؛ گمان میکنید هر روز چند تلفن در سراسر شهر زده شود؟ صد، هزار، یک میلیون. هرچقدر که میخواهد باشد. ما تکتکشان را گوش میدهیم. از اول تا آخر. هر چه که باشد: «یادت نره چهار کیلو سیب زمینی بخری...»؛ «من دیگه حتی نمیخوام ریختتو ببینم....»؛ «بعدش بشقابایی که اون روز نسیه خریده بود رو آورد گذاشت سر سفره...»؛ «مادرت مرد...». شما هر تعداد که دلتان میخواهد شماره بگیرید. آنقدر گوش هست که هیچ حرفی نشنیده باقی نماند. مانند موش کور هم در زیرزمینی متروک و سِری پنهان نشدهایم. محل کارمان در یکی از بزرگترین ساختمانهای شهر است. با حیاطی بزرگ و پلههای مارپیچ، که ما را به طبقهی اول میبرد. از فنسهای الکتریکی و دکههای ممتد نگهبانی هم خبری نیست. هر کس که اشتباهی راهش به ساختمان ما بیفتد، میتواند به داخلش سرکی بکشد. هر چند از زمانی که من آن جا کار میکنم کسی اشتباهی راهش به آن ساختمان نیفتاده.
روزی که استخدام شدم را هیچ وقت فراموش نمیکنم. چون دومین اتفاق مهم زندگیام بود. شاید هم سومین. همان روز بود که رئیس کچلم را دیدم. مو نداشت، اما تا دلت بخواهد ریش داشت. انگار سرش را سر و ته چسبانده بودند. تنها چیزی که گفت این بود: «از زنها دوری کن. زنها مثل ملک الموتان. آدم پیششون به هر چیزی اعتراف میکنه.» در واقع این تنها شرط کار بود. ساده، اما با مجازات درشت. مثل سیبی که نباید گازش بزنی. وگرنه یک کت خاکستری با لولهی ماوزرش روبهرویت سبز میشود.
در یکی از روزهای زمستان، از آنهایی که سوز سرما زمین خشک بیبرف را چاک میاندازد، مکالمهای شنیدم. یک طرفش زن، و آن سمت لابد مرد. البته هر که بود چیزی نمیگفت. تنها صدای نفسش میآمد. زن بغض کرده بود: «تا نیمه شب روی نیمکت چهارم پل منتظرت میشینم. اگه نیای مطمئن باش که خودم رو میندازم تو رودخونه.» تلفن قطع شد. خواستم گزارشش را بنویسم، اما از همانهایی بود که رئیس کله وارونهام میگفت به ما ربطی ندارد: «معشوقهی پنهونی، آتیشسوزی، دزد، قاتل، ... اینا هیچ کدوم به ما ربطی نداره، دنبال جاسوسا باشید. اون سوسکها رو برام از لونه بکشید بیرون.» شیفتم که تمام شد نیم ساعتی به نیمه شب مانده بود. سیگاری روشن کردم و بدون آنکه دلیلش را بدانم به سمت پل رفتم. و مهمترین اتفاق زندگیام را رقم زدم. شاید هم دومیش. روی نیمکت چهارم زنی زیبا نشسته بود. جوان، چشمانی سیاه، لبخندی گنگ و دستانی کوچک. ساعت را نگاه کردم. پنج دقیقهی دیگر خودش را میکشت. خواستم برگردم، اما کنارش نشستم. یکهو گفتم: «شب قشنگیه واسه مردن.» خندید. تازه صحبتمان گرم شده بود که صدای فریادی از آن سوی پل به گوشمان رسید. وقتی به آنجا رفتیم، مخ دختری روی آب یخزدهی رودخانه، ترکیده بود. سرم را به عقب برگرداندم، درست روبهروی نیمکت چهارم بودیم. زنیکه نیمکتها را از آن سمت شمرده بود. هر چند او به معشوقهاش نرسید، اما باعث شد که آن دستان کوچک مرا بغل کند. رئیس درست میگفت زنها مثل عزرائیل هستند، چند روز بیشتر طول نکشید تا کارم را اعتراف کردم. او هم در کافه بهشت کار میکرد. کافهای که پلاکش ۱۳ بود.
چند ماه بعد مکالمهی دیگری در گوشم پیچید: «امروز سوژه قراره بره کافه بهشت. بهترین وقت برای شکار کردنشه».
«هی مواظب دهنت باش این خط امن نیست»
«یادم نبود الان میسپارم مسئول شنودشو». ...
گوشی را روی میز انداختم. هر کجا کت خاکستریها پیدایشان شود، آنجا تبدیل به جهنم میشود. پلکان مارپیچ را دوبهدو پایین رفتم. دوچرخهای گوشهی حیاط افتاده بود؛ پریدم رویش و با تمام توان رکاب زدم. داشتم به سمت مهمترین اتفاق زندگیام میرفتم. وقتی به کافه بهشت رسیدم، عزرائیل با دیدن من رنگش پرید. گفت: «امروز داره اتفاقای عجیبی میافته.» وقتی سکوتم را دید ادامه داد: «اون مرد رو میبینی که یه کلاه لبهدار سیاه بزرگ سرشه؟ یه انعام درشت بهم داد تا نذارم کسی نزدیک میزش بشه.» گفتم: «الان باید بریم، تو راه در موردش حرف میزنیم.» ساک سیاهی از پشت پیشخوان درآورد: «این رو یه مرد آورد. گفت وقتی دیدمت بهت بدمُ.» لعنتیها منتظر من بودند. کت و شلوار خاکستری، تفنگ ماوزر و ساک سیاهی که تویش باروت چپاندهاند. این نشانهها را هیچ وقت تغییر نمیدهند. انگار میخواهند، کسی که میمیرد بداند که چه کسی ضامن را کشیده یا ماشه را چکانده. و آن شعار همیشگیشان: «دشمنانت را یکجا به درک بفرست، هزینهی کمتری دارد».
Powered by Froala Editor